نتایج جستجو برای عبارت :

ما را همه شب نمی برد خواب/خاک بر سر بدبختت کنم :)

وردی، جادویی جنبلی جهت خوب شدن حال هوا، اگه سراغ دارید خریداریم :|
یعنی بابای ما رو درآوردم.
قشنگ هی از طبقه‌ی دوم به حیاط، نیم ساعت فوقش کاشتن بذر و این چیزا، بارون، دوان داون همه‌ی وسایل رو جمع کردن و دویدن به طبقه‌ی دوم.
نیم ساعت بعد هوا خوبه
و دوباره همه‌ی اون سطر مذکور تکرار می‌شه
نیم ساعت بعد هوا خوبه
و دوباره...
خدایا، به این بنده‌ی بدبختت رحم کن :((
 
زورم به خودم نرسید با اینکه سرم درد می کرد و مجبور شدم قرص بخورم ولی خوابم نبرد که نبرد.از اونجایی ام که در طالع من نوشتند این هیچ وقت حال درس خواندن نداشته باشد.گفتم چی کار کنم چی کار نکنم که در سکوتی محض که بجز صدای بال زدن انواع حشرات و پروانه ها و همچنین صدای کشیدن قلمم روی کاغذ هیچ صدای دیگه ای نمی اومد؛ دومین چهره در طول عمرم رو نصفه نیمه کشیدم.
فکر کنم
که اونهایی که الان سن های بالاتر دارن
 
مثلا بالای پنجاه سال
 
کلا با قضیه فمینیزم و اینکه زن میتونه شکایت کنه و بدبختت کنه و... اصلا اشنایی ندارن.
 
برای همین سر به سر دخترا میذارن و بچه پررو بازی درمیارن و قلدری میکنن.
 
نسل جدید، یعنی زیر چهل سال رو،
اینقدر قانون ترسونده،
 
که از ترسشون به هیچ دختری نزدیک نمیشن.
 
نمیگم این خوبه یا اون خوبه،
 
نه به این شوری شور که نسل جدید اینقدر وحشت دارن
 
نه به اون بی نمکی که مردهای بالای پنجاه سال ر
بابا همینطوری با نگرانی سوال میپرسید که نوشن گفت -اقای شفقی به خدا چیزیش نیست فقط -فقط چی؟ نوشین لبخندی به بابا زد و گفت -فقط قراره تا چند وقت دیگه شما بابابزرگ بشین بابا برگشت با بهت نگام کرد از خجالت سرمو انداختم پایین باران با خوشحالی بالا پایین میپرید و اخجون اخجون میگرد دیدم بابا هیچی نمیگه سرمو برگردوندم طرفش که یه قطره اشک از چشاش افتاد پایین سریع رفتم تو بغلش -من و ببخش دخترم من و ببخش میدونم بدبختت کردم ای کاش میمردم و همچین روزی نمید
با این عنوان عجیب و غریب میروم سراغ مطلب. نوشتن مانند هر فعالیتی برای شروع در هر روز کاری نیاز به روان شدن دارد. مثل اتوموبیلی که قبل از حرکت کردن و گاز دادن باید چند دقیقه ایی به حال خود روشن باشد تا روان کار کند و بعد از آن با توان بیشتر کار کند. «نوشتن » هم مانند همین اتوموبیل است و نیاز به گرم کردن دارد. اما گرم کردن نویسنده چه حرکاتی است؟ چند پیشنهاد و تجربه ی شخصی دارم برای بیان در اینجا:
نوشتن یادداشت های  آزاد:
 هر چه می خواهد دل تنگ ات بگو
من یه روزی
به دلیل بی جا و مکانی
و به دلیل بسیاری از اتفاقات که یه دلیلش ایجاد ان ها توسط دوست پسرم توی ایران بود،
مجبور شدم برم خونه دوست خواهرم
یه شب به عنوان مهمان ماندم
روم نشد بیشتر بمونم
بهشون گفتم پول میدم برای هر شب
و مدت خیلی کمی رو مهمان میشم
و چون من خانم وسواسیم پس خانه رو مثل دسته گل تمیز میکنم
و غذا میپزم
و وسط هال یا هرجا انها بخوان میخوابم
دم در هر جا
فقط اجازه بدن بخوابم
حتی مواد غذایی و... براشون میخریدم و غذا میپشختم. یعنی اون شب
 
مرد و درد
 
متن زیر سیری است واقعی بر اساس زندگی طلبه شهید ابوالقاسم بزاز از شاگردان برجسته و ممتاز حضرت آایت الله مشکینی که برای سن جوان و نوجوان تهیه و تدوین شده است.                                سیدحمید مشتاقی نیا 6/7/83
 
 
2
از در دیوار شهر فریاد بر می خاست. همهمه ای در کوچه ها و خیابان ها، شنیده می شد. قم آبستن فاجعه ای خونین بود. چهارراه بیمارستان (شهدا)، مقابل کلانتری مملو از جمعیت بود. جمعیتی خشمگین که در عصر هجدهم دیماه هزار و سیصد و

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها